نامه دوم
زيبا سلام ! ديگر نه خط قهوه اي مانده که روي فنجان فال من و تو نيفتاده باشد و نه شعر حافظي که
در جواب نيت بعدهايمان درنيامده باشد .
هرکدام از خط ها و شعر ها چندين بار اقبالشان را آزموده اند و گاه دلخوش و گاه ديگر پريشانم کرده اند .
ستاره ها هم که ديگر حرفشان را نزن از تمامشان بيزارم . انگار زماني که خورشيد براي تولد آن ها نور
پخش ميکرد آن دو تا ستاره ي من و تو جايي پشت ساحل آسمان براي به دنيا نيامدن مشغول نذر و نياز
بودند . شايد هم آمده اند و مدت هاست رفته اند گل بچينند . اين ارديبهشت هم که انگار فقط به فکر
بهشتي هاست انگار کسي بهشتش را دزديده و جايي پشت آرزو هاي آن هايي که دنيا دستشان ست
پنهان کرده تا مبادا چشم ما به گوشه اي از جمال مبارکش بيفتد ? تو هم که انگار کسي ? چه مي دانم
دستي نامرعي کوک گيتار اعصاب نازنينت را بر هم زده است و شايد هم ديگر اين سيم براي نواختن
ترانه هايت مناسب نيست که کمتر سراغ دست نوشته و نوشتنت مي روي آخر حالا ها فقط چيز ها دل
آدم ها نمي زنند . مد شده که گاهي آدم ها کسانشان را هم عوض مي کنند بگذريم . . .
عصري که عشق را با الف بنويسند بهتر از اين نمي شود .دقت کرده اي آدم ها دو دسته اند : يا نامه
مي دهند يا ادامه . آن ها که نامه مي دهند مختصري عاشق ترند آن ها نامه مي دهند و آن آدم هاي
مقابل به آزارشان ادامه ? مهم نيست اهل تمنا نبودم و نيستم نازنين مريم . محض رضاي خدا يک بار به
سبک آدم هاي خيلي عادي که هميشه براي جواب دادن به نامه از هرکس که باشد عزا مي گيرند با
حرص پاسخ نامه را بنويس ببينم دنياي بي روياي فردا دست کيست ؟
يا دست کم قرار هست به ما هم برسد يا نه ؟!
به فرض مثال که ديدار داغ را تازه مي کند اما اگر آن ديدار هميشه ي ارغواني بعدها وقتي باشد که داغي
نباشد چه ؟
پاسخش را حتما برايم با سرخ بنويس نه مثل تبريک تبريک عيدت که حقيقتش آنقدر شخص ثالث ش
پر رنگ بود که نفهميدم مخاطبت منم يا ديگري...باشد ديگر از رسيدن و نرسيدن نمي نويسم هرجا دلم
هوايش را کرد نقطه چين مي گذارم يکي براي رسيدن و دو تا براي نرسيدن ? آخر اگر رسيدن باشد يکي
شدن است و نرسيدن يعني آن دو تا هنوز دورند تا رسيدن . از حق نگذريم چه زود بروم هاي سوالي
جايشان را به مي روم امري دادند ! راستي بروم صفحه بعد ؟ عکست خوب نگاهم مي کند عکس
روز هاي اولت ? اجازه داد ? تو که اهل اين روز هايي . نمي دانم شايد دلت اهل شکايت نيست ديگر نه
حرف از مشغول بودن مي زنم ? نه آمدن و نه ماندن . يک نتيجه ي شبانگاهي به من آموخت که اگر
کسي ? فکري ? دلي ? يا حتي شماره اي ? بخواهد مشغول کسي باشد شب و روز و ماه و خورشيد
نمي شناسد . اگر کسي دلتنگ ديگري باشد آمدن و ديدنش اندک لرزشي در نقطه اي از دل عاشقش
مي اندازد و اگر اهل ماندن باشد نياز به سفارش نيست .
خلاصه که خلاصه اش کنم اين بار از اون دفعه هايي بود که هيچ بهانه اي نبود براي نوشتن ? ياد تفاهم
نقره اي مان بر سر قانع کننده ترين دليل عالم افتادم اين بار فقط دلم خواست ? خواست تا بي بهانه
بنويسم و من هم نوشتم و حالا چون تقريبا تمام چيزهايي که دلم دلش مي خواست بداني را گفت و
من تجربه کردم و برايت نوشتم ديگر حرفي نيست جز اينکه : چشماي روشنت يه کم کاشکي هواي
منو داشت... فقط همين کسي که دست خودش نيست اما اگر نخواهد هم ? هميشه به تو فکر ميکند
نظرات شما عزیزان: