
شبهایی است که تنهایی هجوم می آورد.
شبهای که ناخواسته در یک اتاق سه در چهار اسیر می شوی.
شبهایی که از اعماق ذهنت ، گذشته ات ،
آرام آرام ، به سان ماری که به سویت می خزد ،بالا می آید.
ساعت ها به no signal روی صفحه ی تلویزیون خیره می شوی
و با ته ریشت بازی می کنی!
در این شبها ، مایوسانه ، گوشی موبایل را بر میداری...
از A تا Z تک به تک بررسی می کنی
نام های دفترچه ی تلفنت را...پوزخندی می زنی ،
با این سن و سال به اصطلاح جوان ،
هیچ کس را نداری که از لای این 4 دیوار طلسم شده نجاتت بدهد.
نجات دادن به کنار...
اندکی در به دوش کشیدن این لحظات سنگین یاریت دهد.
اصلا همه ی اینها پیشکش ،
لااقل یک انسان که بنشیند یک نخ سیگار با تو بکشد.
روی بعضی از نام های موبایلت اندکی توقف می کنی... نه!
اینکه الان میگه میخوام برم دنبال دوست دخترم.
اینکه الان با خانومشه.اینم که الان میگه دوست پسرم می خواد بیاد دنبالم...
اینم که تو بغل فلانیه الان.
اینم که الان ...
اینم که حوصله ی ناز و اداهاشو ندارم...
آخرین رشته های امیدت را Buttery Low از بین می برد.
تو بلند داد می زنی : ای گند بزنند این دنیا را...
در این شبها ،
همه دست به دست هم می دهند
که عقده ها و کمبود هایت را به رخت بکشند
اما کور خوانده اند.
جرقه ای در ذهنت زده می شود.
چهار دست و پا ، سراغ زیپ کیفت می روی.
برق نگاهت دیدن دارد وقتی خشاب قرص ترامادول را می بینی
که هنوز دو تای دیگر دارد.
دو قرص ترامادول ،
یک لیوان آب ،
دو بسته سیگار ،
فندک ،
زیر سیگاری و ...
و نامجو!
برای مهمانی آماده ای ...
قرص ها و جرعه های آب پایین می روند
و تا صبح ، به جای غرق شدن در آن چشمان زلال ،
در دودهای غلیظ می غلطی...
بر سیگارت بوسه می زنی و لمس می کنی خشاب خالی ترامادول را...